خاطرات مطالب قدیمی == آن روی کثیف سکه


Avareh Marg Copyright © 1390 - 1394 All right reserved

آن روي کثيف سکه (سيد شاهرخ موسويان)

درون يک کلاس درس دانشگاه/ ميان دختران يک دختر زيبا و مه رو بود/

جمالش حسرت بوم کمال الملک/ لبانش سرختر از حمله چنگيز/

دو ابرويش کنار هم/ شبيه شاه بيت شعر يک شاعر/

فتاده آتش عشقش ميان جزوه هاي درسي استاد و دانشجو/

ولي با اين همه عاشق/دل مغرور آن دختر/اسير يک جوان همکلاسي بود ايلاتي/

جواني زاده يک کوچ/جواني خوش قد و زيبا/ولي چون گپه هاي دختران ايل رمزآلود/

جوان محجوب و تنها بود/ وتنها مونس او يک کمانچه يادگار ايل/

تمام ايل روحش منزلي ديگر و در ييلاق ديگر بود/

دل او اهل ايمان اهل معنا بود/براي خود سلوکي داشت/

و در پيمودن آن هفت شهر کشور عطار/

زماني در چمنزار طلب يک اسب رهپيما و گاهي در بيابان گم حيرت ز نوميدي کفرآميز لوکي داشت/

چه گويم ماهي شوريده قلبش/ بجاي مژه قلابي دختر/فتاده در غم يک صياد زيباتر/

هميشه اسب سرکش دختر/هواي قلعه وصل جوان را داشت/

جوان اما به کيش عاشقي مات رخ يک شاه ديگر بود/اسير ماه ديگر بود/

از آن رخساره بنمودن ها/و زآن پرهيز کردن ها- که سعدي نيز فرموده ست:/

جوان هر روز بازار خود را تيزتر مي کرد و دختر عاشق او بيشتر مي شد/

کنار پوچي آن شهر/حريم يک مزارستان خلوت بود/مزارستان زيبايي پر از کاج و صنوبر ها/

پر از فرعون و موسي ها/پر از خرهاي عيسي ها/پر از کشورگشايي هاي نادرها/پر از ياهوي درويشان/

جوان گاهي براي لذتي مخصوص/به آن عبرت کده مي رفت/

کمانچه، فکر، ناله همدمان او/

جوان گاهي براي لذتي مخصوص/به آن عبرت کده مي رفت/

جوان بر يک درخت سرو تکيه داد و محو حال آنجا گشت/

پس يک قبر خوش قامت نشسته دخترک آرام و با چشمي گرسنه/

عشق خود را داشت مي پاييد/صداي سوزناک آن کمانچه در فضا پيچيد/

خروشي در ميان مردگان افتاد/صداي شيون آن ساز ايمان سوز/

همانند صداي شيهه يک اسب زخمي ناله آسا بود/جوان شوري به ماهور دلش افتاد و با آواز جانسوزي چنين سر داد/

"صفا دارد شکست ساغر و تسبيح و پيمانه/

بيا در مجلس مستان که بشکن بشکن است امشب/

ببين که سجع و تشبيه و رديف و قافيه مستند/

بيا زاهد شرابي زن گناهش با من است امشب"/

جوان مي خواند و مي ناليد/ و در رقص آمده سرو صنوبرها/

و من يقين دارم که آن لحظه/تمام مرده ها هم رقص مي کردند/

در آن گرمابه عريان معني ها/در آن کشف شهود لخت/به چشم خويش دختر/

دختر عاشق/خدا را ديد حتي بيشتر از پيش/خدا را ديد اما چون هووي خويش/

دلش در تازش عشقي حسادت بار و/جان در کوبش شوقي دقابت وار/

خدا را مانع خود ديد/دل و دين رفته از دستش/

تمام مصر ايمان را براي مستي فرعون خود مي خواست/در آن لحظه بدون شک/

تمام چاه قلبش مي مکيد از شوق يوسف را/زليخاي رخش را از پس پرده برون افکند/

جلو رفت و به کبري غمزه آسا گفت:/که بس کن نالش اين ساز سوزان را/

شد از کف طاقتم ديگر/تو آخر تا به کي آشفته يک عشق موهومي/

و تا کي اين چنين گريان و مغمومي/تو را من دوست مي دارم تو اما آه/

دريغ از يک نگاه تند/براي ذبح عشق خويش/به پايت گشته ام هي تيز/تو اما واي/

 دريغ از يک نگاه يک سلام کند/منم ليلي وش طناز مجنون کش/

که حتي فلسفه با آن اساتيد هميشه سرد و ناراضي/به نرمي مي شود با نيم دانگي از نگاهم دلخوش و راضي/

تو اما آه اما تو مرا کشتي به اين بي اعتنايي ها/خدايت را نشانم ده/بگو زيباتر از من کيست آخر کيست؟/

بگو مسحور جادوي کدامين سامري هستي؟/

 

جوان يک لحظه ساکت ماند/نگاهي پر ترحم بر رخ مغرور دختر کرد/به جهلش پوزخندي زد/و پاسخ از سر غيرت چنين آورد/

"چگونه خويشتن را با آن اهورا درقياس آري؟/چگونه يک مگس در عرصه سيمرغ مي بالد/

قسم به ناله اين ساز/قسم به سوز اين آواز/کنون در پيش رويت زشتيت را برملا سازم/

تو را رسواي شداد غرورت مي کنم اکنون/به چشم دلرباي خويش مي نازي؟/

به چشم ذره بين بر چشم خود بنگر/که غير از تکه اي مرطوب و چندش بار چيز ديگر نيست/

به آن بيني که شهکار قلمکاري ست مي نازي؟/که غير از مخزني از آب چرکين چيز ديگر نيست/

به سرخي دهان خويش مي نازي؟/درون پوچ اين مرداب مردم سوز/نماد نفرتي زشت است نامش "تف"/

به سرما خوردني، درد گلو، چرکي، تعفن مي کند چون بوي گرما خورده مردار/

به آن گونه که گلگون است مي نازي؟/اگر با تيغ جراحيش بشکافي/بجز خون و رگ و پي و کثافت چيز ديگر هست؟/

به اندام سپيد و نرم و پاک خويش مي نازي؟/اگر چشم حقيقت بين بيندازي/درون حجم اين قوطي/به غير از چرک و استفراغ روده چيز ديگر هست؟/

به موي موج زاي خويش مي نازي؟/سراي سالمندان را تماشا کن/ و بنگر آئينه زيبايي خود را/در آن سرهاي گر آن پيرهاي زشت/

کمي بعد از وفات خود/نگاهي بي صدا بر لاشه خود کن و بنگر کرم هايي را که مي لولند در کاباره چشمان مکروهت/

کنون خود قاضي من باش/چگونه دوستدار اين همه چرک عفن باشم/

منم فرزند ابراهيم استدلال که از خورشيدهاي پرغروب شهر بيزارم/

من از عشق بيزارم که تا خواهي دمي در سايه  امنش بياسايي/جرس فرياد مي دارد که بربنديد محمل ها/

من از زيبايي گل هاي چيني، کاغذي، چسبي نبردم ذره اي بويي/

خرابم، عاشقم، آشفته ام، اما خراب روي نقاشم نه نقاشي/

دل از کف داده گيس آفرينم من نه گيسوها/و ليلا آفرين کردست مجنونم نه ليلاها/

خراب قد آن يارم که عاشق/پايکوبان پيش پاي او نداند که کله يا سر کدامين را بيندازد/

خراب رنگ آن چشمم که حتي کاسه ساقي شده مست شراب آن/

و سر داده ست آواز "دل اي دل اي دل اي دل را"/

هميشه دوستدار حالت تاب و تب عشقم/به اين خاطر مريض دايم آن شمس "تب"ريزم/

 

 منم فرزند ابراهيم استدلال که از خورشيدهاي پرغروب شهر بيزارم/

رهايم کن که بيمارم/جوان يکباره ساکت شد/نگاهي بر افق انداخت/دگر خورشيد از آنجا رفته/

گورستان سکوتي داشت روح انگيز/صداي ساز مي آيد/ صداي ساز مي آيد/ صداي ساز مي آيد/





http://up.ghalebgraph.ir/up/galebgraph/authors/hamidreza/Bahman94/3/10.png


21 / 7 / 1391 10:42 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

C†?êmê§