آن روي کثيف سکه (سيد شاهرخ موسويان)
درون يک کلاس درس دانشگاه/ ميان دختران يک دختر زيبا و مه رو بود/
جمالش حسرت بوم کمال الملک/ لبانش سرختر از حمله چنگيز/
دو ابرويش کنار هم/ شبيه شاه بيت شعر يک شاعر/
فتاده آتش عشقش ميان جزوه هاي درسي استاد و دانشجو/
ولي با اين همه عاشق/دل مغرور آن دختر/اسير يک جوان همکلاسي بود ايلاتي/
جواني زاده يک کوچ/جواني خوش قد و زيبا/ولي چون گپه هاي دختران ايل رمزآلود/
جوان محجوب و تنها بود/ وتنها مونس او يک کمانچه يادگار ايل/
تمام ايل روحش منزلي ديگر و در ييلاق ديگر بود/
دل او اهل ايمان اهل معنا بود/براي خود سلوکي داشت/
و در پيمودن آن هفت شهر کشور عطار/
زماني در چمنزار طلب يک اسب رهپيما و گاهي در بيابان گم حيرت ز نوميدي کفرآميز لوکي داشت/
چه گويم ماهي شوريده قلبش/ بجاي مژه قلابي دختر/فتاده در غم يک صياد زيباتر/
هميشه اسب سرکش دختر/هواي قلعه وصل جوان را داشت/
جوان اما به کيش عاشقي مات رخ يک شاه ديگر بود/اسير ماه ديگر بود/
از آن رخساره بنمودن ها/و زآن پرهيز کردن ها- که سعدي نيز فرموده ست:/
جوان هر روز بازار خود را تيزتر مي کرد و دختر عاشق او بيشتر مي شد/
کنار پوچي آن شهر/حريم يک مزارستان خلوت بود/مزارستان زيبايي پر از کاج و صنوبر ها/
پر از فرعون و موسي ها/پر از خرهاي عيسي ها/پر از کشورگشايي هاي نادرها/پر از ياهوي درويشان/
جوان گاهي براي لذتي مخصوص/به آن عبرت کده مي رفت/
کمانچه، فکر، ناله همدمان او/
جوان گاهي براي لذتي مخصوص/به آن عبرت کده مي رفت/
جوان بر يک درخت سرو تکيه داد و محو حال آنجا گشت/
پس يک قبر خوش قامت نشسته دخترک آرام و با چشمي گرسنه/
عشق خود را داشت مي پاييد/صداي سوزناک آن کمانچه در فضا پيچيد/
خروشي در ميان مردگان افتاد/صداي شيون آن ساز ايمان سوز/
همانند صداي شيهه يک اسب زخمي ناله آسا بود/جوان شوري به ماهور دلش افتاد و با آواز جانسوزي چنين سر داد/
"صفا دارد شکست ساغر و تسبيح و پيمانه/
بيا در مجلس مستان که بشکن بشکن است امشب/
ببين که سجع و تشبيه و رديف و قافيه مستند/
بيا زاهد شرابي زن گناهش با من است امشب"/
جوان مي خواند و مي ناليد/ و در رقص آمده سرو صنوبرها/
و من يقين دارم که آن لحظه/تمام مرده ها هم رقص مي کردند/
در آن گرمابه عريان معني ها/در آن کشف شهود لخت/به چشم خويش دختر/
دختر عاشق/خدا را ديد حتي بيشتر از پيش/خدا را ديد اما چون هووي خويش/
دلش در تازش عشقي حسادت بار و/جان در کوبش شوقي دقابت وار/
خدا را مانع خود ديد/دل و دين رفته از دستش/
تمام مصر ايمان را براي مستي فرعون خود مي خواست/در آن لحظه بدون شک/
تمام چاه قلبش مي مکيد از شوق يوسف را/زليخاي رخش را از پس پرده برون افکند/
جلو رفت و به کبري غمزه آسا گفت:/که بس کن نالش اين ساز سوزان را/
شد از کف طاقتم ديگر/تو آخر تا به کي آشفته يک عشق موهومي/
و تا کي اين چنين گريان و مغمومي/تو را من دوست مي دارم تو اما آه/
دريغ از يک نگاه تند/براي ذبح عشق خويش/به پايت گشته ام هي تيز/تو اما واي/
دريغ از يک نگاه يک سلام کند/منم ليلي وش طناز مجنون کش/
که حتي فلسفه با آن اساتيد هميشه سرد و ناراضي/به نرمي مي شود با نيم دانگي از نگاهم دلخوش و راضي/
تو اما آه اما تو مرا کشتي به اين بي اعتنايي ها/خدايت را نشانم ده/بگو زيباتر از من کيست آخر کيست؟/
بگو مسحور جادوي کدامين سامري هستي؟/
جوان يک لحظه ساکت ماند/نگاهي پر ترحم بر رخ مغرور دختر کرد/به جهلش پوزخندي زد/و پاسخ از سر غيرت چنين آورد/
"چگونه خويشتن را با آن اهورا درقياس آري؟/چگونه يک مگس در عرصه سيمرغ مي بالد/
قسم به ناله اين ساز/قسم به سوز اين آواز/کنون در پيش رويت زشتيت را برملا سازم/
تو را رسواي شداد غرورت مي کنم اکنون/به چشم دلرباي خويش مي نازي؟/
به چشم ذره بين بر چشم خود بنگر/که غير از تکه اي مرطوب و چندش بار چيز ديگر نيست/
به آن بيني که شهکار قلمکاري ست مي نازي؟/که غير از مخزني از آب چرکين چيز ديگر نيست/
به سرخي دهان خويش مي نازي؟/درون پوچ اين مرداب مردم سوز/نماد نفرتي زشت است نامش "تف"/
به سرما خوردني، درد گلو، چرکي، تعفن مي کند چون بوي گرما خورده مردار/
به آن گونه که گلگون است مي نازي؟/اگر با تيغ جراحيش بشکافي/بجز خون و رگ و پي و کثافت چيز ديگر هست؟/
به اندام سپيد و نرم و پاک خويش مي نازي؟/اگر چشم حقيقت بين بيندازي/درون حجم اين قوطي/به غير از چرک و استفراغ روده چيز ديگر هست؟/
به موي موج زاي خويش مي نازي؟/سراي سالمندان را تماشا کن/ و بنگر آئينه زيبايي خود را/در آن سرهاي گر آن پيرهاي زشت/
کمي بعد از وفات خود/نگاهي بي صدا بر لاشه خود کن و بنگر کرم هايي را که مي لولند در کاباره چشمان مکروهت/
کنون خود قاضي من باش/چگونه دوستدار اين همه چرک عفن باشم/
منم فرزند ابراهيم استدلال که از خورشيدهاي پرغروب شهر بيزارم/
من از عشق بيزارم که تا خواهي دمي در سايه امنش بياسايي/جرس فرياد مي دارد که بربنديد محمل ها/
من از زيبايي گل هاي چيني، کاغذي، چسبي نبردم ذره اي بويي/
خرابم، عاشقم، آشفته ام، اما خراب روي نقاشم نه نقاشي/
دل از کف داده گيس آفرينم من نه گيسوها/و ليلا آفرين کردست مجنونم نه ليلاها/
خراب قد آن يارم که عاشق/پايکوبان پيش پاي او نداند که کله يا سر کدامين را بيندازد/
خراب رنگ آن چشمم که حتي کاسه ساقي شده مست شراب آن/
و سر داده ست آواز "دل اي دل اي دل اي دل را"/
هميشه دوستدار حالت تاب و تب عشقم/به اين خاطر مريض دايم آن شمس "تب"ريزم/
منم فرزند ابراهيم استدلال که از خورشيدهاي پرغروب شهر بيزارم/
رهايم کن که بيمارم/جوان يکباره ساکت شد/نگاهي بر افق انداخت/دگر خورشيد از آنجا رفته/
گورستان سکوتي داشت روح انگيز/صداي ساز مي آيد/ صداي ساز مي آيد/ صداي ساز مي آيد/
C†?êmê§ |